
به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، امیر جانباز و آزاده خلبان فرشید اسکندری، از خلبانان شکاری F5 تایگر است که در سومینروز جنگ تحمیلی ۸ ساله با عراق مورد اصابت پدافند دشمن قرار گرفت و به اسارت درآمد. او ۱۰ سال از زندگی خود را بهصورت مفقودالاثر در حالیکه خانوادهاش از زندهبودنش بیخبر بودند، پشت سر گذاشت. گردن و کمر اینقهرمان جنگ بهدلیل فشارهای پروازهای جنگی و آسیبهای روحی و جسمی دوران اسارت، آسیبدیده و دارای جراحت است.
امیرْ اسکندری در مقطع آغاز جنگ تحمیلی، از خلبانان پایگاه دوم شکاری تبریز بود و در حمله به پایگاههایی چون موصل و کرکوک مشارکت داشته که در نهایت، بر فراز آسمان کرکوک مورد اصابت پدافند قرار گرفت و هواپیمایش سقوط کرد.
قسمت اول گفتگو با اینخلبان آزاده چندی پیش منتشر شد که در آن درباره روز شروع جنگ و ماموریتهای او در روزهای ۳۱ شهریور، اول مهر و دوم مهر گفتگو کردیم.
قسمت ابتدایی اینگفتگو در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است:
* «سقوط و اسارت در سومینروز جنگ/وقتی برگشتم دیدم یکبچه ۱۰ ساله دارم»
در ادامه مشروح دومینقسمت از مصاحبه با امیر جانباز آزاده خلبان فرشید اسکندری را میخوانیم؛
* پس ماموریت آخر شما ۴ فروندی بود؟
بله.
* یعنی آن دوگروه سهتایی که گفتید، برای دومین ماموریت ۲ مهر بود؟
بله.
* اربیل هم پایگاه هوایی بود؟
بله.
* شما روز دوم مهر، موصل و اربیل را زدید و ماموریتسومین کرکوک بود. منظور پالایشگاه است یا پایگاه هوایی کرکوک؟
هر دو. پایگاه باند داشت و دورش پدافند و تریپل اِی (ضدهوایی)، لایه لایه مثل پوست پیاز بود. از هرکدام رد میشدی به بعدی میرسیدی.
نزدیک هدف، تقسیم به دو گروه دوتایی شدیم.
* پس آخرینپرواز شما روز دوم مهر ساعت ۱۱ بود.
بله. از ساعت ۶ صبح برنامهریزی شدیم. ۷ بلند شدیم، ۹ بلند شدیم و ۱۱ هم رفتیم برای کرکوک. به خاطر فاصلهای که در پرواز سوم پیش آمد، مجبور شدیم ۱۱ بلند شویم. وگرنه برنامه برای ساعت ۱۰ بود.
دوباره به دوران اسارت برگردم. عباسآقا در حیاط هواخوری مرتب معذرتخواهی میکرد. من هم میگفتم «بابا ول کن! بیخیال! فکر کن ۵۰ تا بچه دارم! به چه دردم میخورد؟» رسیدیم به روزی که ما را از سلول بیرون آوردند و سوار اتوبوس کردند سمت مرز. بعد از مرز همه را وارد یک اتاق کردند؛ البته با احترام. چهار اتوبوس بود که یکیشان ما بودیم و سه تایش منافقین بودند.
* داشتند آزاد میشدند؟
داشتند میآوردند به حسابشان برسند.
* مبادله بود؟
نه. آنها هم بین اسرا بودند ولی از ما جدایشان کرده بودند که تحویل ایران داده شوند. رسیدهها را از نرسیدهها جدا کرده بودند. [خنده]
یکی از بچههای امور ایثارگران بهاسم آقای صانعی که باحال و فعال است و خیلی زحمت اسرا را کشیده، آنروز آمد داخل اتوبوس. دژبان نمیگذاشت و صانعی از سد او عبور کرد. روی رکاب ایستاد که بچهها را ببیند. گفت «بچهها خوش آمدید! فلانی شما خانمت بیرون منتظر است. فلانی تو برادرت آمده.» دژبان هم میگفت آقا برو پایین! در حال رفتن از روی رکاب اتوبوس رو کرد به من و گفت «آقای اسکندری شما هم خانم و بچهات بیرون منتظرند.» تا این را گفت عباس علمی داد زد که «دیدی گفتم! دیدی گفتم تو بچهدار شدی!» گفتم «خفه شو بابا! کشتی منو!» [خنده]
* ولی خوشحال شدید فهمیدید بچه دارید!
معلوم است آدم خوشحال میشود. ولی اینمساله رفته بود روی مخ من!
* در اسارت آدمها حساس میشوند. اعصابشان بهشدت تحریکپذیر و شکننده میشود. به همینخاطر دعواها و درگیریهایی بین اسرای خودمان پیش آمده است.
بله. از اینموارد زیاد بود. خدا را شکر! ما ۲۷ نفر خلبان با هم خیلی هماهنگ بودیم.
* این بیستوهفتهشت نفر که میگویید مفقودالاثرها بودند دیگر.
بله.
* که بعد از همه اسرا هم آزاد شدند.
بله.
* شما دورهای را در اردوگاه نبودید؟
نه. کل دوره اسارت را مفقودالاثر و در زندان بودم. از روز اول تا آخرینروزی که از اتوبوس پیاده شدیم، مفقودالاثر بودیم.
* مثل اکبر صیاد بورانی، حسینعلی ذوالفقاری، غلامرضا یزد و ... و در زندان هم ...
درهای سلولها خیلی ضخیم و کلفت بود؛ عین گاوصندوق.
* شما هم الرشید بودید، هم ابوغریب.
اسیر که شدم اول به بالغرفه منتقل شدم.
* همان که درهایش گاوصندوقی بود.
دریچه کوچکی داشت که نگهبان بازش میکرد و ما هم بشقابمان را میدادیم دستش تا پر کند و پسمان بدهد. چای را هم از هماندریچه میداد. برای بازجویی هم که میخواست ببرد، اول چشمها را میبستند، دستبند و پابند میزدند و بعد یکنگهبان اینطرف و یکی آنطرفت را میگرفت و بعد میبردند توی راهرو.
* بالغرفه همانجایی است که اولینهمسلولیتان را دیدید؛ احمد سهیلی از خلبانهای افچهار.
بله. در آناتاق سه نفر بودیم. اولینکسی که پیشم آوردند احمد سهیلی بود. بعد حسین لشکری خدابیامرز آمد و شدیم سهتا. وقتی اسیر شدم، اول به بالغرفه منتقل شدم.
* یکماه بعد هم بغداد.
بله. سهیلی و لشکری را در بالغرفه به سلول انفرادیام آوردند.
* پس بعد از بالغرقه، دو زندان ابوغریب و الرشید بود.
بالغرفه همانابوغریب بود.
* بخشی از زندان بزرگتر ابوغریب.
بله. برای (زندانیها) ویآیپیهای نظامی بود. ۲ سال آنجا بودیم. بعد از دوسال آمدند تفکیکمان کردند و بردند الرشید. ۸ سال هم الرشید بودم؛ بدون کوچکترین ملاقات و دیداری با آشنایان و خانوده
* هیچنامه ای هم رد و بدل نمیشد.
نه. هیچی! پرانتز را ببندم و به ماموریت کرکوک برگردم. من شماره چهار دسته بودم.
* و پدافندِ هوشیار منتظر که وقتی آنسهتا زدهاند و رفتهاند، شما را بزند.
و میخواهد تلافیشان را سر من در بیاورد. خدابیامرز ظریفخادم لیدر بود. قرار بود (شماره) یک که زد، دو بزند، سه بزند، بعد من بروم. زمانبندیمان ۱۰ ثانیه بود؛ ۴ تا ۱۰ ثانیه. تمام حواسم به مسیر پرواز بود و هدف را هم میدیدم. یکلحظه دیدم رسیدیم روی هدف، ولی افپنج قبلی، هنوز نکشیده بالا. دوتا کلیک روی رادیو زدم که متوجه شود ولی نشد. و از روی نقطه مورد نظر رد شد. حیران ماندم و مجبور شدم در همانارتفاع پایین رول آوت کنم. سهتای دیگر زدند و رفتند و من افتادم وسط گود. دِ بزن!
* سومی نتوانست بمبش را بزند؟
نه او هم زد. من باعث شدم آنسهتا بمبهایشان را بزنند. یککانال ۲ کیلومتری بود پر از ضدهوایی که همه با هم شروع کردند به شلیک و یکدیوار آتش درست کردند. من و ماندم و ایندیوار آتش. رفتم داخلش.

* و خوردید!
خوردم! چه خوردنی!
* پس با موشک شما را نزدند.
موشک بعدش آمد. هواپیما هنوز جان داشت و ارتعاش پیدا کرده بود که موشک آمد.
* وقت کردید بمبها را بزنید؟
بله. بمبهایم را رها کردم.
* مگر شماره ۳ اختلال به وجود نیاورد؟ اینطور نباید وقت کرده باشید روی هدف بمبها را رها کنید. مجبور بودید دور بزنید.
به شماره ۳ که نکشید بالا، نزدیک بودم. او که رولآوت کرد، جای اینکه بالا بکشم، از زیرش گردش کردم.
* بمبها را در همانحال زدید؟
بله. آتش سنگینی هم به پا شد و بعد دیدم هواپیمایم غیرقابل کنترل شده است.
* کجا را زدید؟ تاسیسات؟ مخزن نفت؟
انتهای باند پایگاه هوایی کرکوک، چندهواپیما بود که آنها را زدم. آنها هم آماده شده بودند بیایند سمت ما. تقریبا میدیدم که سربازها هرکدام از پشت تریپل ای ها فرار میکنند. چون چسبیده بودم کف زمین. سرعتم هم خیلی زیاد بود. ۳۰۰ نات سرعت داشتم. ولی انتهای باند منتظرم بودند و زدند.
دیدم هواپیما خیلی ارتعاش دارد. ناگهان دماغ هواپیما افتاد پایین. اشهد را گفتم و یا علی! [دستگیره اجکت را] کشیدم.
* پس در ارتفاع خیلی پایین اجکت کردید!
بین ۱۰۰ تا ۲۰۰ متری زمین.
* ظاهرا بند چتر به صورتتان آسیب زد و چانه را پاره کرد.
وقتی (دستگیره اجکت را) کشیدم، بهخاطر سرعت زیاد و شرایط نامناسب، دندانهایم شکست. اینهایی که میبینی، مصنوعیاند. فکم محکم خورد به هم و دندانها از وسط شکستند. بند کلاه هم مثل چاقو فرو رفت و گوشت فک را برید. چشم که باز کردم، دیدم مثل پاندول ساعت میآیم پایین.
* مگر بیهوش به زمین نرسیدید؟ پس متوجه شدید به چتر آویزان هستید؟
بله. همهچیز را میدیدم. یادم هست هواپیما به وضعیت خیلی بدی دچار شده بود و تقریبا با ۸۰ درجه زاویه سمت زمین میرفت که اجکت کردم.
* پس در وضع بدی اجکت کردید. به جای داشتن زاویه ۰ افقی با منفی ۸۰ درجه اجکت کردهاید.
اگر کمی دیگر تاخیر میکردم، جواب نمیداد. همانطور که یکی دوتا از بچهها دیر کشیدند و شهید شدند. به چتر که آویزان بودم، به صورت و فکم دست میزدم و چیزی حس نمیکردم. به خاطر برش فک و شکستن دندانها، هیچحسی نداشتم. زمین که خوردم، خواستم بلند شوم. ولی دیدم پاهایم حس ندارند. نمیتوانستم هیچکاری کنم. نه میشد جمعش کنم، نه هیچکار دیگر! خدایا فلج شدم؟ سینهخیز با آرنج رفتم جلو. جایی به زمین رسیده بودم که خاکش نرم بود. بهسرعت با دستم زمین را کندم و چکلیست و اطلاعاتی را که نباید دست عراقیها میافتادند، مخفی کردم و خاک ریختم. دوباره با آرنج از آنجا فاصله گرفتم.
* مردم شما را دستگیر کردند یا ...
نه. جیش الشعبیشان؛ مثل بسیجیهای ما. از زیر بغلم گرفتند و بلندم کردند. ولی زیر بغل را رها کردند و خوردم زمین. فهمیدند نمیتوانم روی پایم بایستم. در همانحال با خودم فکر میکردم فلج شدهام یا نه! به فک و دهنم دست میکشیدم و میدیدم پر از خون میشود ولی چیزی حس نمیکردم. در هماناحوال، یکوانت مزدا آمد و مرا پشتش نشاندند. هروقت در خیابان وانتمزدا میبینم، یاد آنلحظات میافتم. البته ماشینهایشان سالم و تروتمیز بودند. سه ماشین برای دستگیریام آمده بود؛ دو جیپ و یکوانت. ۵۰ نفر هم سوارشان؛ کلاشنیکفهایشان را بالا و پایین و هلهله میکردند. من هم نگاهشان میکردم.
* در چه وضعیتی؟
یکیشان ایندست، یکی دیگر آندست و دو نفر دیگر هم هرکدام یکپایم را گرفته بودند. انگار به صلیب کشیده شده باشم! به انگلیسی میگفتم «بابا من با اینوضعم کجا میتوانم فرار کنم آخه؟» ولی نمیفهمیدند.
* کجا میبردند؟
پایگاه کرکوک.
* توی راه که کتکتان نزدند؟
نه؛ آنجا نه. ولی بعدا زدند. منتظر وقت پذیرایی بودند. داخل پایگاه گردانهای پروازشان و محل خلبانها را دیدم. بیچارهخلبانها، آینده خودشان را در من میدیدند. آنها را متفرق کردند و مرا نگه داشتند. بعد روی یکمبل نشاندند و فردی روبرویم نشست و شروع کرد به عربیصحبتکردن. یکشکمگنده بیپدر و مادر از حزب بعث بود که واقعا بیپدر و مادر بود. گفت اسمت چیه؟ اسم پدر؟ اسم فرماندهات چیه؟ گفتم کلنل فلانی. شروع کرد به داد و بیداد. گفتم «آقا! من مجروح جنگیام! همهجایم خون است! بگو بیایند زخمهایم را پانسمان کنند!» فارسی را مثل بلبل صحبت میکرد. چون ۳۰ سال در سفارت عراق در یران کار کرده بود. به عربی چیزهایی به دیگران گفت و چنددقیقه بعد دیدم یکستوان جوان با کیف کمکهای اولیه آمد.
ستوان کیفش را باز کرد و با بتادین چانهام را تمیز کرد. بعد هم شروع کرد به دوختن. سوزن را وارد گوشت صورت میکرد و درمیآورد. ولی من چیزی احساس نمیکردم. نخ بخیه را خیلی اضافه میبرید. به همینخاطر بعد از چنددقیقه دیدم یکسری نخ از زیر چانهام آویزاناند؛ مثل ریش شده بود. با خودم فکر کردم شاید برای کشیدن و شکنجه باشد.
آنشکمگنده پرسید «چندتا هواپیما دارید؟» گفتم نمیدانم. گفت «مگر در پایگاه نبودی؟» گفتم یکماه است آمدهام و قبلش در دزفول بودم. از دزفولیها بپرس بگویند. در مجموع نتوانست چیزی از من دربیاورد. عصبانی شد و داد بیداد راه انداخت. تا داد میزد، میگفتم «آقا! مجروح! زخمی! فقیر! بیچاره!» [خنده]
بعد از دوساعت از دست اینافسر بعثی خلاص شدم. نمیدانم کار داشت یا چهعلتی دیگری بود که رفت. فریادی کشید و دوسهسرباز آمدند داخل اتاق و دستبند و چشمبند زدند و مرا بردند طبقه پایین. اینجا یعنی محل بازجویی، نیمطبقه اول بود و سربازها مرا به زیر زمین بردند.
* پس این بازجویی در پایگاه کرکرک بود نه بغداد.
بله. پذیرایی اصلی هنوز مانده بود. کلهسحر بیدار شده بودم و شب قبلش هم که درست نخوابیده بودم. خیلی خسته بودم. میگفتم کمی آب به من بدهید. چیزی نخوردهام. داد میزدند و خبری نمیشد. بعد از یکساعت، یکتخم مرغ در ظرفی آلومینیومی با نان بربری ضخیمی آوردند و گفت «اُکل اُکل!» (بخور! بخور!) به دندانم زبان میزدم و چیزی حس نمیکردم. خیلی سخت بود. محکم به فکم ضربه میزدم ببینم چیزی هست یا نه. ولی حس نداشتم.
زیرزمین خیلی نمور بود. تعدادی پتوی کثیف هم در گوشهای جمع کرده بودند که معلوم بود برای زندانیان است؛ خونآلود و کثیف با بوی بد. مرا انداختند روی اینپتوها. همانجا بیهوش شدم. هم خسته بودم، هم حالم بود.
نمیدانم چهقدر خواب بودم که با یکلگد از خواب پریدم. جایم را گم کرده بودم و نمیدانستم کجا هستم؛ عراق یا ایران! چندثانیه بعد حواسم سرجایش آمد و فهمیدم در اسارتم. مرا کشیدند کنار دیوار. یکسرباز آمد و پاهایم را دراز و باز کرد. سربازی هم یکصندلی گذاشت جلویم. تا گردنم از خواب و خستگی میافتاد، یکلگد میزد. از ساعت ۴ بعد از ظهر تا یک ربع به ۶ صبح اینداستان را داشتیم.
* یعنی نمیگذاشت بخوابید؟
بله. حدود ساعت ۶ دیدم یکسرگرد نیروی هوایی آمد با شکمی گنده! این، خیلی حرامزاده و عوضی بود.
* زد؟
کاش خودش میزد! دستور داد فلکم کنند. دستوراتی داد و بعد سربازی آمد پوتینهایم را درآورد و انداخت کنار. پاهایم را به فلک بستند. سرگرد شکمگنده شروع کرد به پرسیدن:
مال کجایی؟ پایگاه تبریز! چندتا هواپیما دارید؟ نمیدانم!
با دست علامت داد! د بزن! چهارتا ضربه از اینطرف، چهارتا از آنطرف. دوباره سوال کرد:
اسم فرماندهات چیه؟ نمیدانم!
دوباره اشاره دست و ضربهها به کف پا خورد! دیدم نمیتوانم تحمل کنم. گفت «بیخود خودت را اذیت میکنی! دوتا اسم بده خودت را خلاص کن!» گفتم «آخر اسمی ندارم. اگر بلد بودم میگفتم.» بالاخره خسته شدند. من هم خسته بودم. آنشکمگنده اولی آمد و گفت ببریدش پایین! دوباره به زیرزمین منتقل شدم و مثل جنازه روی پتوها پرت شدم. چشمم را بستم و رفتم! هم خسته بودم هم کتکخورده. دوباره با یکلگد بیدار شدم و دومتر پریدم هوا. بیدارکردنشان اینطور بود. هرجا هم میخواست میزد. برایش فرقی نداشت.
بعد از بیدارشدن دیدم دوباره با آنافسر نیروی هوایی طرفم. اسم؟ نام پدر؟ نام مادر؟ در خانه چندتا بچه بودید؟ چندتا بچه داری؟ کل اطلاعات ریز را دربارهام میپرسید.
* اینها را که گفتید. نه؟ اسم پدر و مادر که چیزی نیست نخواهید بگویید!
میخواستند مرا بشکنند. سوالهایشان چیزی نبود که مربوط به جنگ باشد ولی طرف را در هم میشکست. یعنی غرورش اسیر را نابود میکردند.
* شما شکستید؟
پدر و مادر را که پرسید گفتم ولی درباره پایگاه و اطلاعاتش هرچه میپرسید، میگفتم تازه به اینپایگاه منتقل شدهام و نمیدانم. در جریان نیستم. میگفت فرمانده پایگاه کیست؟ میگفتم نمیدانم.
* و میزدند؟
با اشاره دست افسر بله! دوست داشتم کتک را بخورم و حرف نزنم! مقداری که کتک خوردم گفتم «مسلمان! آبی چیزی بدهید! من تشنهام! زخمیام!» یکعلامت داد و ۱۰ دقیقه بعد یکسینیآوردند که ظرفی با تخممرغ نیمرو و یکلیوان چای در آن بود. گفت «یالله اکل!» آمدم چای را بخورم و لیوان روی دهنم گذاشتم که ناگهان تمام صورتم سوخت. دهانم خونریزی کرده بود و چای هم داغ بود. از درد و سوزش بیچاره شدم. گفتم نمیخواهم! این هم شد وسیله شکنجهای به نفع آنها. لحظات سخت و ناخوشایندی بود.
صادق وفایی
ادامه دارد ...